اگر بخواهم ترک دیار و یار کنم
کجا روم به که روی آورم چه کار کنم؟
ز شهر خویش گریزم سوی کدام دیار؟
ز یار خویش هوای کدام یار کنم؟
اگر بمانم تا کی بمانم؟ ای فریاد
وگر فرار کنم تا کجا فرار کنم؟
فرار نیست ز تقدیر نقطه یی جویم
که از فرار گریزم مگر قرار کنم
به هر کجا که روم آسمان همین رنگ است
مگر به در سر از این نیلگون حصار کنم
ز هر که می نگرم درد بایدم پوشید
حدیث خویش بگو با که آشکار کنم؟
کجا ز دشمنی خلق در امان باشم؟
که را به دوستی خویش اختیار کنم؟
که قاه قاه نخندد به روز من تا من
دمی به دامن او گریه زار زار کنم؟
نزار هر چه طبیبم کرا به سر خوانم؟
شکار هر که جهانم کرا شکار کنم؟
کنار هر که خزیدم ز بیم دانستم
که باید اول از بیم او کنار کنم
نماند هیچ به دستم که یک دو دست دگر
بدین مقامر گردون دون قمار کنم
به دست خون کنم آغاز و دست نو بازم
که با حریف کهن عرض اقتدار کنم
بسوخت ریشه ام از درد و خشک شد بارم
دگر چه سود که سودای برگ و بار کنم؟
به روزگار نشست این همه غمم بر دل
برون مگر غم دل را به روزگار کنم
به جانب همه کاری به درد می خیزم
ز گوشه ی همه راهی به غم گذار کنم
اگر روم همه راهی به اضطرار روم
وگر کنم همه کاری به اضطرار کنم
قیاس حال من از حال خلق نتوان کرد
که خویشتن همه از خویشتن شمار کنم
شکایت از که نویسم؟ که من عدوی منم
چرا به نزد کسان خویش شرمسار کنم؟
گناهکارتر از من گناهکاری نیست
چه کار با تن و جان گناهکار کنم؟
بسوزم این گنه آلوده جان شرم انگیز
تن هوازده را بر فراز دار کنم
چرا بمانم دیگر چرا بسوزم بیش
که پاسداری این جسم و جان خوار کنم؟
بهار آید و اندوه مهرگان دارم
خزان فرا رسد اندیشه ی بهار کنم
حکایت غم با کام خشک لب گویم
شکایت دل با چشم اشکبار کنم
به ذل و خواری هم آخور خران گردم
به خیره خود را با خرس هم قطار کنم
زبان گرگ پی رزق در دهان گیرم
به بوی نوش زبان در دهان مار کنم
برای جاه به چاه سیاه بنشینم
به دوش خویش پی نام ننگ بار کنم
بجویم از همه کس داد و دین و عز و شرف
چو نیست مرثیت مرگ هر چهار کنم
غم گذشته بخوانم به گوش آینده
قیاس امسال از حال و کار پار کنم
ببینم این همه بیداد و جوشم از اندوه
به مهر خامشی اندوه خود مهار کنم
به خانه شکوه ز دزدان زن به مزد برم
به کوی ناله ز یاران بدعیار کنم
بگو به خانه چه با این جگر خوران گویم؟
بگو به کوی چه با آن سگان هار کنم؟
به راه توست مرا دیدگان بیا ای مرگ
که پیش پای تو این جان و سر نثار کنم
خمار باده ی دردم قفیز من پر کن
ز باده ای که بدو دفع این خمار کنم
به انتظار تو عمریست مانده ام مپسند
که عمر خود همه در کار انتظار کنم
اگر به مهر بیایی بیا که از چشمم
نثار خاک رهت در شاهوار کنم
وگر مبارز خواهی به مردی و فحلی
بیا که با تو یکی طرفه کارزار کنم
بیا که با تو نه من غرچه ام نه عنینم
جدال سخت بدین پنجه ی نزار کنم
تو راست بخت تو را دست در کمر آرم
ز بختیاری تو خویش بختیار کنم
چو کامگاری ما هر دو در شکست من است
شکسته گردم تا هر دو کامگار کنم
چرا به پنجه ی پنجاه و شست شصت افتم؟
به چار راه چهل به که اختصار کنم
مظاهر مصفا