اگه یه فروردینی از تو بدش بیاد دیگه تو قلبش جایی نداری!
اگه با یه اردیبهشتی هستی یعنی اخر خوشبختی!
یه خردادی قلبش فقط جای یک نفره نه بیشتر!
هیچ کس مثه یه تیر ماهی نمیتونه باهات صاف و صادق باشه!
عشق مردادیا مثه هوای ظهره تابستونه اگه ظرفیتشو نداری نزدیکش نشو میسوزونتت!
سخته ولی اگه یه شهریوری تورو و قلبش جا بده واسه همیشه جات امنه اگه از چشمشم بیفتی دیگه راهه برگشتی نیس !
یه مهر ماهی هر چقد هم تنها باشه با قلب و احساس کسی بازی نمیکنه!
هیچ وقت شیطنت و خل بازی ابان ماهی رو رو پای بچه بودنش نگذار!
اگه یه اذر ماهی رو با خودت لج کردی یعنی خودتو با دستای خودت اتیش زدی!
قلب دی ماهی ها یه طرفس اگه از قلبش بیرون افتادی دیگه راهی واسه برگشت نیست!
اگه یه بهمن ماهی واسه کار اشتباهت چنبار بخشیدت پای سادگی و خر بودنش نگذار از مهربونیشه !
پشت اخلاق تند و به ظاهر بده یه اسفندی یه دنیا احساس پاکه پس قدرشو بدون !
خوابی دیدم:
تابش آبی در خواب
لرزش برگی در آب
این سو تاریکی مرگ
آن سو زیبایی برگ
اینها چه، آنها چیست،
انبوه زمان ها چیست؟
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا، در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیج معنایی نداشت
هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
یار گل چهره خواهم ز خدا دل شادش
بی نیازی بود از سرو و گل و شمشادش
سرو آزاد چو بالای دل آرایش نیست
آفریده است خدا از دو جهان آزادش
بت شیرین لب من خسرو خوبان جهان
مهربانیست بدین شیفته دل فرهادش
گرچه میخانه خراب است ز ساقی خواهم
تا به یک جلوه ی مستانه کند آبادش
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست...
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست...
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست...
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم...
گاه گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست...
آسمانی. تو در آن گستره "خورشیدی" کن
من همین قدر که گه گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه...
برگی از باغچه شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز....
که همین شوق مرا " خوبترینم" کافیست.
"به آرامی آغاز به مردن می کنی"
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی.