فاطمه گویاترین فریاد عشق روح سبز عاطفه، همزاد عشق
ای دلت پر نور تر از آفتاب ای کلامت عشق را تفسیر ناب
موج زن در هر کلامت شط نور خطبه هایت شرح ناب خط نور
حرفهایت مرهم زخم علی خطبه ات برّان چو شمشیر ولی
مظهر یکتا پرستی جز تو کیست راز نامکشوف هستی جز تو کیست
رخ نهان می کرد از شرم تو ماه پیش تو خورشید گم می کرد راه
مریم از تو معرفت آموخته چشم بر دست تو هاجر دوخته
دست اعجاز تو موسی آفرین بر تو گوید صد چو موسی آفرین
آب کوثر اشکهای چشم توست آتش دوزخ نشان خشم توست
ای شب تردید را صبح یقین آفتاب آسمانی در زمین
می نویسم مهربانی می شکوفد نام تو
مست می گردد غزل از ساغر گلفام تو
آیه آیه عشق را از کودکی آموختم
در مرور سوره ی آغوش بی ابهام تو
دامنت معنای معراج است بر اندیشه ام
من خدا را دیده ام در راستای گام تو
ریشه ات پیوند دارد با نگاه آسمان
نور جاری می شود از دیده ی آرام تو
مهربانا ای خدای کودک حس ” رها ”
مادرم در سجده می افتم به پای نام تو
0000 محمدرضا بداغی0000
خداحافظ
خداحافظ چشم های خیس بی قرار
خداحافظ انتظارهای سبز کنار صندلی های خالی قرار
خداحافظ خنده های پر از واژه و گریه های بی دلیل شبانه
سکوت
نگاه
انتظار
به سراغ من اگر میآیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
گاهی برو … گاهی بمان … گاهی بخند …
گاهی گریه کن … گاهی حرف بزن … گاهی فریاد بزن…
گاهی قدم بزن … گاهی سکوت کن …گاهی رها شو…
گاهی ببخش … گاهی یاد بگیر … گاهی سفر کن…
گاهی اعتماد کن … گاهی بازی کن … گاهی فراموش کن…
گاهی زندگی کن … گاهی باور کن…
دلگیر شبی در زد ، فتانه نمی خواهی ؟
بی قصّه دل خود را ، افسانه نمی خواهی ؟
بی حوصله دل گفتا ، شوریده مکن ما را
گفتم به سر گنجی ، دردانه نمی خواهی ؟
ای بر سر سجاده ، دور از می و از باده
لب ریز ِ شراب آمد ، پیمانه نمی خواهی ؟
دل بار دگر بامن ، او گر شودت دشمن
گوش ات به نصیحت کن ، فرزانه نمی خواهی ؟