سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویه آهویی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار درمانده
تا یادم نرفته است بنویسم
ماه من...
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی، بودن اندوه است
این همه غصه و غم، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه، میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین، ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز...
شاعر :مهین رضوانی فرد
آرزو دارم
همیشه در کنارم باشی ، یار و یاورم باشی ،سرپناهی برای این قلب عاشقم باشی!
آرزو دارم تکیه گاهم باشی ، من دردی در سینه باشم و تو دوایم باشی!
آرزو دارم همه هستی ام باشی ، زندگی به کامت باشد و همیشه شاد باشی!
آرزو دارم تنها برای من باشی ، قلب من در سینه ی تو و قلب تو
در سینه ام باشد و ما هر دو در قلب هم باشیم!
هرکی میگه عاشق و بی قرارتم ، دروغه
هر لحظه با گریه در انتظارتم ، دروغه
هر کی میگه رفیقتم ؛ دشمن جون ِ
پیمونه ی محبتش ، ساغر خون ِ
هر کی میگه اسیر اون نگاهتم ، دروغه
تو لحظه های خستگی پناهتم ، دروغه
هرکی برای گریه شونه هاش پناهه
رخش چو روز روشن و دلش سیاهه
ﺧﻴﻠﻲ وﻗﺘـﻪ دﻳـﮕﻪ ﺑـﺎرون ﻧﺰده
رﻧﮓ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺧﻴﺎﺑﻮن ﻧﺰده
ﺧﻴﻠﻲ وﻗﺘﻪ اﺑﺮی ﭘﺮﭘﺮ ﻧﺸﺪه
دل آﺳـﻤـﻮن ﺳـﺒﻜﺘﺮ ﻧﺸﺪه
ﻣﻪ ﺳﺮد رو ﺗﻦ ﭘﻨﺠﺮه ﻫﺎ
ﻣﺜﻞ ﺑﻐﺾ ﺗﻮی ﺳﻴﻨﻪ ﻣﻨﻪ
اﺑﺮ ﭼﺸﻤﺎم ﭘﺮ اﺷﻜﻪ، ای ﺧﺪا
وﻗـﺘـﺸﻪ دوﺑـﺎره ﺑـﺎرون ﺑﺰﻧﻪ
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم که آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان کنم در دل؟
چرا با کس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فکر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . که دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان اس
خداوندا نمی دانم نمی دانم
انتظار
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !
تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!
آسمان آبیم ، بی ستاره ، راز دل را فاش کرد
بالهایم بی تنم ،عشق را احساس کرد ،بی صدا پرواز کرد
با نوایی من سرایم شعر ، بهر باغ روی او
گه برقصم همچو پروانه ، گرد شمع درگاه همو
گه به لبخندی نغمه های شادیم را می سرایم
گه ز غمهای زمانه،همچو نایی قلم را می فشارم
در خیالم میروم بر درگه کوی همو،می گذارم گل به مو
مینشینم پیش رو میسرایم شعر او ....
دست های خواهش مرا بگیر
با خودت مرا ببر دلم گرفته است....
از دیار قلب های کاغذی
از جماعتی که فکر هایشان بوی پول می دهد
پول را به روی چهره های ما نمایش غرور می دهند!
با خودت مرا ببر
سوی آب!
سوی افتاب!
سوی محفلی که بی ریاست!
سمت محفلی که با صدای عشق آشناست!
سمت محفلی که لحظه های سبز بودن خداست...
با خودت مرا ببر دلم گرفته است...!