مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
کاش وقتی زندگی فرصت دهد ؛ گاهی از پروانه ها یادی کنبم
کاش بخشی از زمان خویش را؛ وقت قسمت کردن شادی کنیم
کاش وقتی آسمان بارانی ست؛ از زلال چشم هایش تر شویم
وقت پاییز از هجوم دست باد؛ کاش مثل پونه ها پرپر شویم
گاهی دلتنگ شقایق ها شویم؛ به نگاه سرخ شان عادت کنیم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد – به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
یاریم ده
تا در راه تو گام بردارم
سکوت کنم، آنگاه که تو میخواهی
و فریادی باشم، آن دم که تو اراده کنی
تو معنای سکوتم باشی و من صدای تو در زمین
مرا بیاموز که چگونه مهر بورزم و دوست داشته باشم، آنکه تو را دوست دارد
و بیزاری جویم از آنکه...
خدای مهربانم، معبود یگانه ام
یاریم ده
تا در دنیایی که همه به دنبال لذت، قدرت و شهرتند
دیدگانم تنها به سوی تو باشد و تنها تو را ببینم
لذتم، قربت و نزدیکی با تو باشد
قدرتم، در پرستش و شکرگزاری تو معنا شود
و شُهرَتَم؛ مشهور به عشقبازی با تو باشم
تنها تو باشی و تو...
برای تو نفس بکشم...
با هر دمِ نفسم تورا صدا بزنم و با هر بازدمش شکرت به جای آورم
و در آخر برای تو بمیرم....
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیدهی من رفتی لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
برای دوست داشتنت
محتاج دیدنت نیستم...
اگر چه نگاهت آرامم می کند
محتاج سخن گفتن با تو نیستم...
اگر چه صدایت دلم را می لرزاند
محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...
خانه ات زیباست
نقش هایت همه سحرانگیز است
پرده هایت همه از جنس حریر
خانه اما بی عشق ، جای خندیدن نیست
جای ماندن هم نیست
باید از کوچه گذشت
به خیابان پیوست
و تکاپوی کنان
عشق را بر لب جوی و گذر عمر و خیابان جوئید
عشق بی همهمه در بطن تحرک جاریست
*****
آهسته تر بیا
غوغا نکن که دلم
با شور دردناک نفس های گرم تو
بی تاب می شود .
آهسته تر بیا،دلواپسم نکن،
برای خاطره بازی
فرصت ، همیشه هست .
درین محاکمه تفهیم اتهامم کن
سپس به بوسه ی کارآمدی تمامم کن
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرامم،
تو با سیاست ابروی خویش رامم کن
به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن
شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن
شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرامم کن
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن
علیرضا بدیع