دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

سلام به وبگاه من خوش امدید.
نظر یادتون نره
باذکر صلوات کپی شود.
***************************
بعضی حـــــرفا رو نمیشه گفت ... باید خـــــورد !

ولی بعضی حرفـــارو ... نه میشه گفت ... نه میشه خـــورد !

می مــونه سَــــرِ دل !


میشه دلتنگــــــی ، میشه بغــــض ، میشه سکــــــوت ،

میشه همــــون وقتی که خـــودتم نمیـــدونی چه مــــرگته !

**به ویلاگ جدیدمون هم سری بزنید خالی از لطف نیست **

http://ashtibaketab.blog.ir

همچنین خوشحال میشم از نظرات و پیشنهاداتتون هم بهره ای ببریم

با سپاس از همراهان همیشگی

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۸ بهمن ۹۴، ۰۹:۴۶ - مهدی ابوفاطمه
    :)
۰۱
آبان ۹۳

کاش میشد برات بنویسم...
چقدر دل تنگم....
و دوباره چقدر از تو دور....
کجایی...
سر کدوم چهار راه جلوی کدوم خیابون...
توی کدوم فصل...
 هیچی تو ذهنم نیس..
کاش میدونستی دوباره چقدر تنها شدم...
کاش میشد هیچوقت از رفتن حرف نزد....
چی میشد اگه بی انتها بودی....
مثل کلمه
دلم میخواد واست بنویسم...
بنویسم اوج بودن من...
 تو هستی و بس...
کوچیکتر که بودم..
عشق ورویه تیکه کاغذ میکشیدم...
میدونی چه جوری؟؟؟
یه قلب میکشیدم سرخ سرخ...
یه تیر هم از توش رد میکردم یه چند قطره خون که میریخت دیگه اخرش بود...
اما حالا تموم عشق من معناش تویی...
توی کلمه کلمه اسم تو من غرقم...
توی خط به خط زاویه صورتت..
 هنوز مبهوتم...
چقدر دیر دیدمت..
چقدر زود گذشت....
اما خاطرت هنوز برام شیرین مثل روز اول...
وقتی یادت می افتم..
مثل پسر کوچیکی میمونم که ماشین قشنگشو پشت ویترین دیده دستش بهش نمیرسه اما همینجوری هم با هاش حال میکنه..
چقدر راحت میشم وقتی از تو برای تو مینویسم ...
میدونم وقتی از تو روی این کاغذ های بی جون مینویسم ...
اینا هم روح میگیرین باور کن راس میگم...
باهام حرف میزنن... حتی گاهی وقتا خیس هم میشن...
لا بد دارن اشک میریزن...
چقدر خوبه این حرفا رو فقط من میدونم و این کاغذ های از غم سیاه شده....
چقدر دلم میخواست پیشت بودم ...
موقع رفتن نگفتی کی بر میگردیم پیش هم...
منم یادم رفت بپرسم...
 واسه همین ساعت به ساعت سالها رو میشمرم...
دقیقه به دقیقه فصلا رو رد میکنم و ثانیه به ثانیه...
کاش میشد زودتر بیایبم پیش هم....
اخه کاغذ زیاد دارم...
اما نفس کم.......
بیا تا هنوز نفسی هست.......‏