۲۲
مرداد ۹۳
حال ما بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه هر روز کم کم میخوریم
آب میخواهم سرابم میدهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خوب نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیـــــــــدارم نکردی آفتاب
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ی نامرد بر پشتم نشست
ازغم نا مردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبِ بیداد آمد داد شد
عشق اگر اینست مُرتاد میشوم
خوب اگر اینست من بد میشوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردر گم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو میکنم
هر چه در دل داشتم رو میکنم
نیستم از مردمِ خنجر به دست
بُت پرستم. بُت پرستم. بُت پرست
بُت پرستم بُت پرستی کار ماست
چشم مستی تهفه ی بازار ماست
من که با دریا تلاطُم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه .. در شهرِ شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
وای... رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خونِ ما آباد بود
از در و دیوارتان خون می چکد
خونِ صد فرهاد و مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردیِ مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
گویی از فرهاد دارد ریشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم٬ هر دو پایم خسته بود
تیشه گر اُفتاد دستم بسته بود
هیچکس آیا فکر ما را کرد؟... نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟.. نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟.. نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟..نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل میزنم
گاه بر حافظ تفائَُل میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:
«ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
شاعر: حمید رضا رجایی
کم که نه هر روز کم کم میخوریم
آب میخواهم سرابم میدهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خوب نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیـــــــــدارم نکردی آفتاب
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ی نامرد بر پشتم نشست
ازغم نا مردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبِ بیداد آمد داد شد
عشق اگر اینست مُرتاد میشوم
خوب اگر اینست من بد میشوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردر گم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو میکنم
هر چه در دل داشتم رو میکنم
نیستم از مردمِ خنجر به دست
بُت پرستم. بُت پرستم. بُت پرست
بُت پرستم بُت پرستی کار ماست
چشم مستی تهفه ی بازار ماست
من که با دریا تلاطُم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه .. در شهرِ شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
وای... رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خونِ ما آباد بود
از در و دیوارتان خون می چکد
خونِ صد فرهاد و مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردیِ مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
گویی از فرهاد دارد ریشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم٬ هر دو پایم خسته بود
تیشه گر اُفتاد دستم بسته بود
هیچکس آیا فکر ما را کرد؟... نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟.. نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟.. نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟..نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل میزنم
گاه بر حافظ تفائَُل میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:
«ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
شاعر: حمید رضا رجایی