۱۸
تیر ۹۳
ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود
من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، بر استخوانم میرود
بگذشت یار سرکشم، بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سردُ خانم می رود
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
با اینهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد ازو، یا بر زبانم می رود
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود
باز آی و بر چشم نشین، ای دلفریب نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود
گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود
شب تا سحر می نَغنَوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود
صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود
سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود