۱۴
تیر ۹۳
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی بینم
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی بینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی بینم
کنون دم درکش ای سعدی ; که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست ; وان دم هم نمیبینم