کودکی دیدم، ماه را بو می کرد
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پر پر میزد
نردبانی که از آن، عشق میرفت به بام ملکوت ....
زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست مثلا این خورشید...
صبحی سر زد مرغی پر زد یک شاخه شکست خاموشی هست
خوابم برد خوابی دیدم تابش آبی در خواب لرزش برگی در آب
این سو تاریکی مرگ آن سو زیبایی برگ اینها چه آنها چیست ؟
انبوه زمان چیست ؟
این می شکفد ترس تماشا دارد آن می گذرد وحشت دریا دارد ....
مادرم صبحی می گفت :
موسم دلگیری است
من به او گفتم : زندگانی سیبی است
‚ گاز باید زد با پوست ...
خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد،
صدا کن مرا.
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح سیمانی قرن میترسم.
کسی نیست، بیا زندگی را بدزدیم،
آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم.
من از نوشتن میترسم.
با ترس به زیبایی و هنر نزدیک میشوم.
سهراب سپهری