زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها میماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل دارى
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند :::::سهراب سپهرى::::
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم
مگذار ازبالش تاریک تنهایی سر بر دارم
و به دامن بی تار و پود رویا ها بیاویزم
سپیدی های فریب
سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدنها، دیدنها؟ کو اوج "نه من"، دره "او"؟
و ندا آمد: لب بسته بپو
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر "او" میچید، "او" میچید
و ندا آمد: و هجومی از خورشید
از صخره شدم بالا
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بـد نگویم به هوا، آب ، زمین
مـهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغـم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشـت را باز کنم، تا که دستی گردد
و بـه لبخنـدی خوش
دست در دست زمان بگذارم
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور
گر به گوش اید صدایی خشک
استخوان مرده می لغزد درون گور
دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور
خواب درمان را به راهی برد
بی صدا آمد کسی از در
در سیاهی آتشی افروخت
بی خبر اما
که نگاهی درتماشا سوخت
گرچه می دانم که چشمی راه دارد به افسون شب
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب
سهراب سپهری