امروز باز هم آرزوهای برآورده، خود را به رخ کشیدند
آسمان آبی دیدم و هوای بارانی که البته شاید...
روی برگ های پاییزی قدم زدم
فریاد خش خشی شنیدم و از محبتش خوشحال شدم
اما نمی دانم چرا هیچ شادی ای ماندنی نیست
یادم آمد
درس معلم دبستانی ام یادم آمد که می گفت
اول جهنم می روی، دوم بهشت
همیشه آخر آخر بهشت
اما نمی دانم چرا گاه نظم بر عکس می شود
نظام آفرینشت را گشتم
اراده ات گاه برعکس می شود!!!
تو می دانی کجا را می گویم
بی خیال بگذار..
بگذار راز میان من و تو فاش نشود
شاید یک بار دیگر برعکس شود
نمی دانم! نمی دانم چرا ...
تو فوت و فن های عاشقی را خوب بلدی
ریز می آیی و ریز نگاه می کنی
و نگاهم را که گرفتی، آغوش گریز می شوی
دو روز مشغول کارهایم بودم، بی وقفه
وقت با تو بودن و به تو فکر کردن نداشتم
(بگذریم از اینکه شرم باد)
دیدی که هیچ ننوشتم...
امروز گویا با دیدن دنیایت بغضم شکست
خوب من! دلم برایت تنگ شده
کی زمین می آیی؛ مرا در آغوش بگیری؟
دلم برایت تنگ شده!!!