روزی خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد
در رگ ها ، نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پُرِ خواب!
سیب آوردم،
سیب سرخ خورشید
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت
جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم
رهگذاری خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش
ای کـــاش هیــچ ای کــــاشی نــبود
ای کـــاش معنــی ای کـــاش را نمیفهمیـــدم
ای کــــاش ها،شایـــدها،اگــــرها،همگــــی واقعیــــت زندگـــی هستنـــد
امـــا ای کــــاش نبــــودند
ای کــــاش هیچـــکس معنـــی تنهــــایی را نمی فهمیــــد
امــــا نــه تنهـــا بودن، از بـــا هــرکســـی بـــودن بهتــــر اســـت
کــــاش هیچ گنـــاهـــی نبود،هیــــچ اشتبــــاهی نبــــود
امام : من به خــال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمـــار تـو را دیـدم و بیمار شــدم
آقا : تــو که خــود خال لبی از چه گرفتــار شدی تو طبیب همــه ای از چه تو بیمار شدی
امام : فــارغ از خود شــدم و کوس اناالحق بزدم همچــو منصــور خریـــدار سـر دار شـدم
آقا : تو که فــارغ شـده بودی ز همه کون و مکان دار منصــور بریدی همه تن دار شدی
امام : غـم دلـدار فکنده است به جانـم، شــرری که به جــان آمــدم و شهــــره بازار شدم
آقا : عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر ای که در قــول و عمل شهره بازار شدی
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همیرسیدم خبری که میپزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر کی آید که سر شما ندارد
زندگی رو دوست دارم/با تمام بدبیاریش
عاشقی رو دوست دارم با تمام بیقراریش
من میخوام اشک و بفهمم وقتی از چشام میریزه
تنهایی گرچه کشندس_واسه من خیلی عزیزه
تو کتاب نوشت که عاشق خیلی تنها خیلی خستس
جای بارون بهاری روی چترای شکستس
اما من میگم یه عاشق همه ی دنیارو داره
همه چترارو باید بست
وقتی آسمون میباره
دفتر آتش می زنم امشب، نمی دانی چرا؟!
ماجرا از چهره ام امشب نمی خوانی چرا؟!
در مسیر ِ زندگــی با من کســی همراه نیست
هرکسی راه ِ خودش را می رود، گمراه نیست
روزگاری گفتــه بــودم مــــی روم تا انتهــــــا
می روم تا سرزمین و دشت و صحرای ِ خدا
می روم آنجا که بین ِ عاشق و معشوق نیست،
تار مــوئی فاصله! در بینـشان صندوق نیست
با حساب ِ هیچ کس کاری ندارد هیچ کس
بهر ِ هم یک ذره آزاری ندارد هیچ کس