حالا که آمدهای
سلام
حالا که نمیروی
خداحافظ
ای همه شبهایی که با هم
گریه کردیم
حالا که آمدهای
چه لباسهای مهربانی پوشیدهاند
همهی این کلماتی که از تو میگویند
حالا که آمده ای
دلم برای این ماه و این ستاره می سوزد
امشب چگونه سر بر بالش خواب می گذارند
با این همه بیداری!
حالا که آمده ای
آن سوزنبان را بد عادت نکن
بگو که خیال سفر نداری
حالا که آمده ای
این همه کبوتر و این همه گنجشک
چرا به لانه هایشان بر نمی گردند
تو که جائی نرفته بودی!
حالا که آمده ای
گریه نکن
دیگر مشق نمی نویسی
همه ی مدادهایت رنگی است
حالا که آمده ای
همین جا بنشین
و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است
حالا که آمده ای
هی بر نگرد و هی پشت سرت را نگاه نکن
گنجشک های آن شهر دور دست هم
برای خود فکری می کنند
حالا که آمده ای
هی دست و دلم را نلرزان
هی دلواپسم نکن
اگر نمی مانی
بیابان های بی باران
منتظرم هستند