حالا که آمدهای
سلام
حالا که نمیروی
خداحافظ
ای همه شبهایی که با هم
گریه کردیم
حالا که آمدهای
چه لباسهای مهربانی پوشیدهاند
همهی این کلماتی که از تو میگویند
حالا که آمده ای
دلم برای این ماه و این ستاره می سوزد
امشب چگونه سر بر بالش خواب می گذارند
با این همه بیداری!
حالا که آمده ای
آن سوزنبان را بد عادت نکن
بگو که خیال سفر نداری
حالا که آمده ای
این همه کبوتر و این همه گنجشک
چرا به لانه هایشان بر نمی گردند
تو که جائی نرفته بودی!
حالا که آمده ای
گریه نکن
دیگر مشق نمی نویسی
همه ی مدادهایت رنگی است
حالا که آمده ای
همین جا بنشین
و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است
حالا که آمده ای
هی بر نگرد و هی پشت سرت را نگاه نکن
گنجشک های آن شهر دور دست هم
برای خود فکری می کنند
حالا که آمده ای
هی دست و دلم را نلرزان
هی دلواپسم نکن
اگر نمی مانی
بیابان های بی باران
منتظرم هستند
حالا که آمده ای
همین پرنده بی طاقت
که تو را گم کرده بود
با خیال راحت
دلش را بر می دارد و
به جانب جنگل های دور می رود
حالا که آمده ای
تازه می فهمم
احساس آن دهقان پیر و
مزه ی دعای باران را
حالا که آمده ای
سلام
حالا که نمی روی
خداحافظ
ای همه ابرهائی که به جای دیگر می روید
حالا که آمده ای
خدا هم خوشحال است
دیگر وقتش را نمی گیرم
حالا که آمده ای
نمی خوابم
وقتی منتظر کسی نیستی
چه قدر بیداری بهتر است
حالا که آمده ای
از گاوها بگو
فلسفه اش چیست
آن همه مهربانی و
این شاخی که بر سر دارند
حالا که آمده ای
به همان زنبوری می اندیشم
که نیشت زد و تو خندیدی
چه درد قشنگی دارد این مهربانی
حالا که آمده ای
برای این قاطر فرتوت هم
فکری بکن
از صاحبش خجالت می کشد
اما این گاری فرسوده برایش سنگین است
دست و پایش دیگر نمی کشد
حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
چرا ما فقط سنگ پرتاب می کنیم
حتی برای قورباغه هائی
که آواز دلشان را می خوانند
حالا که آمده ای
بگو
آیا در میانه راه
نشانی یا رد پائی از آنان ندیده ای
آنان
که بعد از سال ها
فقط پلاکشان را آوردند یا نیاوردند
حالا که آمده ای
برایت نه گردنبند می خرم
نه دستبند
تو هیچ گاه قفس ها را
دوست نداشته ای
حالا که آمده ای
پیشاپیش همه باران ها به دیدارت می آیم
خودت به من آموخته ای
برای دیدن دریا
دلی و
دیگر هیچ
حالا که آمدهای
همه برمیخیزند
همه سلام میکنند
همه میخندند
حالا که آمدهای
مگر چه خبر شده است؟!
حالا که آمدهای
حافظ درست گفته است
یوسف گمگشتهی من
حالا که آمدهای
همهی کلیدها و همهی کلمات را جا میگذاریم و
به کوهستانهای بیکلید و بیکلمه برمیگردیم
حالا که آمدهای
از من میپرسی
این عصا و این عینک چیست
من از سالهای بی باران با تو چیزی نمیگویم
حالا که آمدهای
میگویم چه ماجرای قشنگی است
کبوترها دانههایشان را در زمین میخورند و
امتحانشان را در آسمان پس میدهند
حالا که آمدهای
دوباره این سؤال را از هم میپرسیم
مگر ما برای ماهیها چهکار کردهایم
که این همه قلاب میاندازیم
در آب
حالا که آمدهای
از تو میپرسم
امسال سال چندم عاشوراست
که آن راز رشید
همچنان شهید میشود؟
حالا که آمدهای
قبول کن
جادهها به جایی نمیرسند
این بار از مسیر رودخانه میرویم
حالا که آمده ای
من هم موافقم
در امتحان بعدی
ورقه هایمان را سفید می دهیم
سفیدِ سفید
مثل برف
حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد
حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها پرنده ای ست
که دو آشیانه دارد
حالا که آمده ای
کنارم بنشین
بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست…
حالا که آمده ای
گوشت بدهکار حرف آدم بزرگ ها نباشد
با تقویم چه کار داری
سیب که داریم
سفره هفت سینی مهیا کن
حالا که آمده ای
این ساعت شماطه دار
دیگر به درد ما نمی خورد
مردمان کوهستان
فقط با صدای بال پرندگان بیدار می شوند
حالا که آمده ای
این عینک عذابم می دهد
دستم را بگیر
با تو برمی گردم تا آن سوی روزهای چهل سالگی
حالا که آمدهای
همین یک کلمه کافی است
آمدهای