میوزد از سرِ امید نسیمی،
لیک تا زمزمهیی سازکند
به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که
آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم …
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج ۴۰ درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم،
تنهایی سرخرگ هایم را مسدود کرده بود …
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند…
"به آرامی آغاز به مردن می کنی"
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی.
با گیاه بیابانم
خویشی و پیوندی نیست
خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن با من است وهراس بی بار و بری
و در این گلخن مغموم
پا در جای چنانم
که ما ز وی پیر
بندی دره تنگ
و ریشه فولادم
در ظلمت سنگ
مقصدی بی رحمانه را
جاودنه در سفرند
***
خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
***
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.
لب بسته
در دره های سکوت
سرگردانم.
من میدانم
من میدانم
من میدانم
***
ﺍﺷﮏ ﺭﺍﺯﯾﺴﺖ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺍﺯﯾﺴﺖ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍﺯﯾﺴﺖ
ﺍﺷﮏ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻮﺩ
ﻗﺼﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ
ﻧﻐﻤﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ
ﺻﺪﺍ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻮﯼ
ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ
ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ
ﻣﻦ ﺩﺭﺩ ﻣﺸﺘﺮﮐﻢ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﻦ
ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻞ ﺳﺨﻦ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ
ﻋﻠﻒ ﺑﺎ ﺻﺤﺮﺍ
ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﮐﻬﮑﺸﺎﻥ
ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳﺨﻦ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ
ﻧﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ
ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ
ﺣﺮﻓﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ
ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ
ﻣﻦ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻪ ﺍﻡ
ﺑﺎ ﻟﺒﺎﻧﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻟﺒﻬﺎ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ
ﻭ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺖ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ
ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﮔﺮﯾﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮ ﺯﻧﺪﮔﺎﻥ
ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﻭﺩﻫﺎ ﺭﺍ
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﻋﺎﺷﻘﺘﺮﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ
ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ
ﺍﯼ ﺩﯾﺮﯾﺎﻓﺘﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳﺨﻦ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ
ﺑﺴﺎﻥ ﺍﺑﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﻓﺎﻥ
ﺑﺴﺎﻥ ﻋﻠﻒ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺤﺮﺍ
ﺑﺴﺎﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺭﯾﺎ
ﺑﺴﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﻬﺎﺭ
ﺑﺴﺎﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻞ ﺳﺨﻦ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻪ ﺍﻡ
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ
«مرحوم شاملو»
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم،
کلید خانه ام را
در دستت می گذارم،
نان شادیهایم را
با تو قسمت می کنم،
به کنارت می نشینم و بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟
به ئولین و ثمینِ باغچهبان
میوزد از سرِ امید نسیمی،
لیک تا زمزمهیی سازکند