۲۵
مهر ۹۲

به ئولین و ثمینِ باغچهبان
چه بگویم؟ سخنی نیست.
میوزد از سرِ امید نسیمی،
لیک تا زمزمهیی سازکند
در همه خلوتِ صحرا | ||
به رهاش | ||
نارونی نیست. |
چه بگویم؟ سخنی نیست.
پشتِ درهایِ فروبسته
شبِ از دشنه و دشمن پُر
شبِ از دشنه و دشمن پُر
به کجاندیشی | ||
خاموش | ||
نشستهست.
|
بامها | ||
زیرِ فشارِ شب | ||
کج، |
کوچه | ||
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج | ||
خستهست. |
چه بگویم؟ سخنی نیست.
در همه خلوتِ این شهر، آوا
در همه خلوتِ این شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی | |
نیست. |
وندر این ظلمتجا
جز سیانوحهیِ شومرده زنی | |
نیست. |
ور نسیمی جنبد
به رهاش | ||
نجوا را | ||
نارونی نیست. |
چه بگویم؟
سخنی نیست...
۹۲/۰۷/۲۵