حسین پناهی
کمی جلوتر
من آن طرف امروز پیاده می شوم
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
کسی از سایه های هر چه ناپیدا می آید
از آن
طرف کودکی
و نزدیک پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
تو همان آشناترین صدای این حدودی
که مرا میان مکث سفر
به کودک ترین سایه ها می بری
با دلم که هوای باغ کرده است
با دلم که پی چند قدم شب زیر ماه می گردد
و مرامی نشیند
گفتی که به احترام دل باران باش
باران شدم و به روی گل باریدم
گفتی که ببوس روی نیلوفر را
از عشق تو گونه های او بوسیدم
گفتی که ستاره شو
دلی روشن کن
کاش در دهکده ی عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی یود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دل های مسافر هر شب
روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود
آن لحظه ای که عشق را دیدم
دست خداوند در دستان من بود
آن لحظه ای که فریاد تنهایی سر دادم
کسی صدای مرا نشنید
یکی با دستهایش شانه هایم را نوازش کرد
تنهااوبودکه باتمنایم گریست
ومرا بیدار کرد
گفتم اگه نبینمت می پره فکرت از سرم
بازم ندیدمت ولی نشد که از تو بگذرم
گفتم اگه نبینمت شاید فراموشت کنم
نمیشه تنها بمونم ، نمیشه خاموشت کنم
بعد از تو روزگار من اسیر تاریکی شده
تنهایی و غصه و غم با دل من یکی شده
کودکی کنجکاو میپرسید:
ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا
آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت:
عشق یعنی رنج
پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش
بی ادب!
این به تو نیامده است
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: راه پر خم و
پیچ
در کلاس سخن معلم گفت:
عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
سیمین بهبهانی :
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم, زجرش دهم ، خوارش کنم، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارشدهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم