۰۴
فروردين ۹۳
آن لحظه ای که عشق را دیدم
دست خداوند در دستان من بود
آن لحظه ای که فریاد تنهایی سر دادم
کسی صدای مرا نشنید
یکی با دستهایش شانه هایم را نوازش کرد
تنهااوبودکه باتمنایم گریست
ومرا بیدار کرد
. . .
گونه هایم را بوسید
بوی ناب بوسه اش در تمام زندگیم پیچید
حال او را گم کرده ام
دراین تنگنای روزگار
آنقدر به خود نگاه کردم
تا اوگم شد ازپس چشمانم چه بی اختیار
حال من و حس ناب مردگی
من وخدایی که مرانمی شناسد به بندگی
من وکسی که خودش را نمی دهد به زندگی
آری گم کردم دستانش را
کور کورانه میدوم در زندگی
می خورم بر دیوار غرور
بلند می شوم با درماندگی
می پرسم با شرمندگی
کجاست خدا؟
کجا رفت زندگی؟
گلناز-شهریور
۹۳/۰۱/۰۴