برای رسیدن ، چه راهی بریدم
در آغاز رفتن ، به پایان رسیدم
به آیین دل سر سرسپردم دمادم
که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم
به هر کس که دل باختم ، داغ دیدم
به هر جا که گل کاشتم ، خار چیدم
من از خیر این ناخدایان گذشتم
برای رسیدن ، چه راهی بریدم
در آغاز رفتن ، به پایان رسیدم
به آیین دل سر سرسپردم دمادم
که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم
به هر کس که دل باختم ، داغ دیدم
به هر جا که گل کاشتم ، خار چیدم
من از خیر این ناخدایان گذشتم
چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
کوه پرسید ز رود، زیر این سقف کبود، راز ماندن در چیست؟؟!!!!
گفت : در رفتن من... کوه پرسید : و من؟؟!!!!
گفت: در ماندن تو !!!!
بلبلی گفت: و من؟؟!!!!
خنده ای کرد و بگفت: در غزل خوانی تو!!!!
حسین پناهی
کمی جلوتر
من آن طرف امروز پیاده می شوم
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
کسی از سایه های هر چه ناپیدا می آید
از آن
طرف کودکی
و نزدیک پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
تو همان آشناترین صدای این حدودی
که مرا میان مکث سفر
به کودک ترین سایه ها می بری
با دلم که هوای باغ کرده است
با دلم که پی چند قدم شب زیر ماه می گردد
و مرامی نشیند
گفتی که به احترام دل باران باش
باران شدم و به روی گل باریدم
گفتی که ببوس روی نیلوفر را
از عشق تو گونه های او بوسیدم
گفتی که ستاره شو
دلی روشن کن
کاش در دهکده ی عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی یود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دل های مسافر هر شب
روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود