بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
فرض کن آمده ای گوشه ای اردو بزنی
تا سری ساده به آن ضامن آهو بزنی
می روی زیر رواقش بنشینی اما
در دلت شوق عجیبی است که زانو بزنی
لرزشی آمده افتاده به جانت یعنی
تازه وقتش شده کم کم به رضا رو بزنی
می روی گوشه دنجی که کسی بو نبرد
در خودت با جگری سوخته سوسو بزنی
میشوی خادم خوبی که خدا می داند
عشقت این است که یک مرتبه جارو بزنی.
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
نه تو می مانی نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم
آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
من و تو دیر زمانی است که خوب می دانیم
چشمه آرزو های من و تو جاری است
ابرهای دلمان پربارند
کوه های ذهن و اندیشه ما پا برجا
دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها
روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز
من و تو می دانیم
زندگی در گذر است
همچو آواز قناری در باغ
من و تو می دانیم
زندگی آوازی است که به جان ها جاری است
زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است
زندگی لبخندی است که نشسته به لبان من و تو
زندگی یک رویا است که تو امروز به آن می نگری
زندگی یک بازی است که تو هر لحظه به آن می خندی
زندگی خواب خوش کودک احساس من است
زندگی بغض دل توست به هنگام سحر
زندگی قطره اشکی است فروریخته بر گونه تو
زندگی آن رازی است که نهفته است به چشم گل سرخ
زندگی حرف نگفته است که تو می شنوی
زندگی یک رویاست که به خوابش بینی
زندگی دست نوازشگر توست
زندگی دلهره و ترس درون دل توست
زندگی امیدی است که تو در نگاه من می جویی
زندگی عشق نهفته است به اندیشه تو
زندگی این همه است
من و تو می دانیم
زندگی یک سفر است
«میرزا نوراﷲ بن میرزا عبداﷲ بن عبدالوهاب چهارمحالی اصفهانی . ملقب به تاج الشعراء و مشهور به عمان سامانی . وی از اهالی قریه «سامان » است که آن از قرای چهارمحال خاک بختیاری میباشد. وی در سال 1264 هـ .ق . متولد شد و در شب سه شنبه دوازدهم شوال سال 1322 هـ .ق . درگذشت و در وادی السلام نجف دفن شد. او را دیوانی است به نام «گنجینه اسرار» که در هند و در ایران به چاپ رسیده است».
شایان ذکر است در خصوص محل دفن او گفته اند: "نقل است که جنازه عمان را در مسجد جامع سامان به خاک سپردند و بعدها به نجف اشرف و غری شریف به دار الاسلام انتقال دادند."
از آثار معروف عمان سامانی میتوان به گنجینه اسرار او اشاره کرد. گنجینه الاسرار شاه کار نامه عمان است. مرحوم استاد حبیب الله فضائلی "رحمت الله علیه" در وصف گنجینه الاسرار آورده است این کتاب بحق کنز الاسرار یا چنانچه خود سراینده نامیده گنجینه الاسرار است، اسراری از ظهور عشق و جمال، اسراری از راز و نیاز عاشق و جذبه های معشوق، اسراری از سیر و سلوک و حالات وجد و شوق، اسراری از سوز وگداز و هجران و وصل. این اثر نفیس با این مطلع آغاز می شود :
کیست این پنهان مرا در جان و تن کز زبان من همى گوید سخن
این که گوید از لب من راز کیست؟ بنگرید این صاحب آواز کیست؟
در من انیسان خودنمایى می کند ادعاى آشنایى میکند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟ باورم یارب نیاید کاین منم
متصل تر با همه دورى، به من از نگه با چشم و، از لب با سخن
خوش پریشان با منش گفتارهاست در پریشان گوییش اسرارهاست
گوید او چون شاهدى صاحبجمال حسن خود بیند به سر حد کمال
از براى خود نمایى صبح و شام سر برآرد گه زر وزن، گه زبام
باخدنگ غمزه صید دل کند دید هر جا طایرى بسمل کند
گردنى هر جا در آرد در کمند تا نگوید کس اسیرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست با کمال دلربایى درالست
جلوهاش گرمى بازارى نداشت یوسف حسنش خریدارى نداشت
غمزهاش را قابل تیرى نبود لایق پیکانش نخجیرى نبود
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی ، سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم ، وقت دیدن او ، راه دیده مگیر
دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان ، دل نا امیدم گواهی ندارد ، خدا داند
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
تنمون لرزید ولی خدا هوای دلمونو داشت
سین میم از مشهد مقدس
دُچارِ بیداریم ، داروىِ خواب کو؟
خورشیدمان مجازى شده، آفتاب کو؟
دنیاىِ وارونگیست ، موش ها گربه مى خورند!
باران مى بارد ُ باز تشنه ایم، یک جرعه آب کو؟
*کفاف کِى دهد این باده ها به مستى ما"
آدم ُ زمین، خمارند ُ بیقرار، خُمِ شراب کو؟
گسل ها در لغزشند ُموش ِ شب امید مى جَوَد
یک سقفِ مقاوم، برابر زلزله، عالى جناب کو؟
** " زلزله آدم نمى کُشد، بناى سُست قاتلست "
روى کمربندِ زلزله، خریدارِ این سخن صواب کو؟
جفاست اتهامِ زمین ،.......... ...
شاعر مهری مهربان
تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشواراست، بی تو من هم نیستم ؛ هستم ، اما من نیستم ؛ یک موجودی خواهم بود توخالی ، پوک ، سرگردان ، بی امید ، سرد ، تلخ ، بیزار ، بدبین ، کینه دار ، عقده دار ، بیتاب ، بی روح ، بی دل ، بی روشنی ، بی شیرینی ، بی انتظار ، بیهوده ، منی بی تو
! ... یعنی هیچ
ای آزادی،
من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از
حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هر که تو را در بند می کشد
بیزارم