۰۴
بهمن ۹۳
دلـم را سپـردم بـه بنـگاه دنیـا
و هـی آگهـی دادم اینجـا و آنجـا
و هـر روز بـرای دلـم مشتـری آمـد و رفـت
و هـی ایـن و آن سرسری آمـد و رفـت
ولـی هیـچ کـس اتـاق دلـم را تمـاشـا نکـرد
دلـم قفـل بـود کسـی قفـل قـلب مـرا وا نکـرد
یکـی گفـت:چـرا ایـن اتـاق پـر از دود و آه اسـت
یکـی گفـت: چـه دیـواره هـایـش سیـاه اسـت
یکـی گفـت:چـرا نـور اینجـا کـم اسـت
و آن دیگـری گفـت: و انگـار هـر آجـرش از غـم و غصـه و مـاتـم اسـت
و رفتنـد و بعـدش دلــم مـانـد بـی مشتـری
ومـن تـازه آن وقـت گفتـم: خــدایا تـــو قــلب مـــرا میخـــری؟
و فـردای آن روز خـــدا آمــد و تـوی قـلبم نشسـت
و در را بـه روی همـه پشـت خـود بسـت
و مـن روی آن در نـوشتـم: ببـخشیـد ،دیـگر بـرای شمـا جـا نـداریـم
از ایـن پـس بـه جـز او کسـی را نـداریـم.
"عرفان نظر آهاری"