دلنوشته من/ حال و احوالات من
در گذر زمان همه چیز تغییر می کند
حتی من حتی تو همه ی ما
زمین زیر پایمان و اسمان شهرمان
این گذر است که اینها را تعبیر می کند
گاهی سنگین می شود
هوائی که تنفس میکنم به سنگینی آسمان
و گاهی سرب داغ می شود
آبی که بر سر و رویم می پاشم
که نه برای نظافت که برای لطافت که تجربه کنم حتی کمی تغییر را
اما ان هم تکراریست برایم
چه زیباست آن لحظه که در زیر نم باران قدم میزنم و خاطرات خوشم را به یاد می آورم
اما افسوس آن هم تغییر می کند
زمان می گذرد اما خاطرات از ذهن من نمی گذرند
مرا فراموش می کنند
سنگ فرش های کوچه، دیوارها، مغازها
و حتی دوستانم حتی نزدیکانم
اما چه زیبا یا چه زشت من فراموششان نمی کنم
ثانیه به ثانیه می گذرد صورت ساعت تغییر می کند حتی
ولی من نه
همه چیز و همه کس در تغییرند اما من نه
مانده در گیر و دار تناقض های زندگی ام
اخر چرا همه در چرخش و من ساکن
دیوارهای شهر من از زندگی خسته اند
می نالند هرروز به امید ریزش
اما دوباره می سازندشان برای رویش
از این سو افرادی خسته در گذر برای رفتن
از آن سو افرادی تازه نفس برای امدن
همه تجربه زندگی می خواهند بهتر زندگی کردن
همه می خواهند تجربه کنند بودن را عشق را، لطافت را، صداقت را، آزادی را
اما این هم گذراست همانند آنچه که بر گذشتگان گذشت
جمله ای نیست در بیان وصف حال من
خسته از نواختی ارام و یکسان
می گذرد روزگار اما برای من دریغ از افتادن برگی از درخت
یا رویش برگی بر درخت
من روزم را با طلوع افتاب شروع نمیکنم
روز من با غروب افتاب اغاز می شود
من همانند شما سحر خیز نیستم
من همان شب زده غم زده تاریکم
که در آن لحظه که خواب بر همه آرامش داده ست
من چنان بید سرافراشته در پیکارم
که نه پیکار برون که نه پیکار به خصم
نه به امید غنیمت سرجنگ بگشایم
که به پیکار درون، دست در گریبان خودم می چرخم
ساعتم زیباییست
گذرش همراهی ست
من رفیقم سیگار و زمان اهنگم
و مکانم قلبم
که نه راهی دارد که ورودی باشد و نه راهی دارد که خروجی باشد
من همان غم زده مهجورم
که در این تاریکی ها از خودم هم دورم
من همان رهگذر تاریکی
که به امید رسیدن به سر فانوسی
که در آن لحظه نه نوری باشد و نه جادوی شب
من سکوتم
من سکوتی دوس دارم تا بیابم من خودم را
من سکوتی دوس دارم تا بیارایم خودم را
تا کمی فکر کنم که تعقل زیباست
من نمیخواهم که بحرفم با خودم یا با تو
نه که من لالم نه
که من از زندگی بیحالم بیزارم
تو بگو من کیستم؟
آسوده ولی غمگین در کنج این لانه
بی چشمه ای جوشان
بی نهری جاری
بی فواره ای خروشان
من آن انسان آواره ام در اندیشه در افکارم
که این اندیشه پوسیده است و یا انسان شده خسته
مانده ام دلخسته از تاریخ
مانده ام رنجور از عالم
چیست این تاریخ
که چو طوفانی پرسرعت
همه کارش که تغییر است
هرچه که هست هرچه باشد
ارزوی من صداقت بوده و هست
اصل گفتار و کردار
همه انسانیت و آزادگی از غم باشد
که مبادا بعد از من
کَس دیگر چون من
حیران در حرکت باشد
که مبادا فردی به متاع خردی
بفروشد خود را
ونبیند خود را که سرشتش پاکی ست
که به والله ره به مقصد نبرد از این راه