۱۳
خرداد ۹۳
چه بر سرِ من آمده؟!
دایم از خود می گریزم
از های و هوی خسته ام
در دلم واژه ها سرد و بی مفهومند و به هم نمی چسبند.
میان خرت و پرت ها دنبالِ زندگیم
دنبال راهی که پایان دهد این توهم طولانی را...
خالیِ خالی در امتدادِ راه امید ایستاده ام... دستی مدام مرا به عقب می راند...
این بیابانِ دلواپسی در من، گویی انتها ندارد
خسته ام از این تقدیرِ مه آلود...
از نگاه های بی صدا...
از این تصاویر گنگ...
این منِ بی حوصله را چه کنم!