خداوندا ...
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
خداوندا ...
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
شب تولد من است
ومن در حریم امن توام ای امام غریب
...اشک در چشمانم حلقه زده اما روی دعا کردن ندارم ، دلم غصه دارد ،
غصه ی جوانی ام که دارد می گذرد ، چه حاصلی ست مرا؟
یکبار دیگر مرداد به پایان رسید ...
غروب شد ودوباره دلم گرفت ،
چه غروب سنگینی است،دارم به دنیا می آیم من ...
این من پر از آرزو ،لبریز وپر از جوشش...پرخروش ...
این من انگار آرام بی قرار
این من گرم آتشین ...
این من خیلی ساده ...
خدا کند یکسال دیگر دنیا سرم کلاه نگذارد مرا سرگرم بازی ها ،سرگرم آدمک ها
من گرم عشقم هنوز...هنوز در حوالی دلم قدم میزنم ...
حتی نشد که “گاه به گاهش” شوم …نشد…
میخواستم خراب نگاهش شوم ، نشد
بیچاره ی دو چشم سیاهش شوم ، نشد
میخواستم که در دل شب ها ستاره ای
چرخان به گرد صورت ماهش شوم ، نشد
میخواستم که وقت هم آغوشِ او شدن
حتی فدای حس گناهش شوم ، نشد
میخواستم دریچه ی پژواک خنده اش
یا آیینه مقابل آهش شوم ، نشد
گفتم به خود که همدم تنهایی اش شوم
بی چشمداشت ! پشت و پناهش شوم ، نشد
میخواستم حادثه باشم برای او …
شیرین و تلخِ قصه راهش شوم ، نشد
میخواستم به شیوه ی ایثار و معجزه
قبله برای قلب و نگاهش شوم ، نشد
گفتم به خود ” همیشه ” ی او شوم ولی !
حتی نشد که ” گاه به گاهش ” شوم ، نشد…!
عباس عسگری پور