نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
دلنوشته من/ حال و احوالات من
در گذر زمان همه چیز تغییر می کند
حتی من حتی تو همه ی ما
زمین زیر پایمان و اسمان شهرمان
این گذر است که اینها را تعبیر می کند
گاهی سنگین می شود
هوائی که تنفس میکنم به سنگینی آسمان
و گاهی سرب داغ می شود
آبی که بر سر و رویم می پاشم
که نه برای نظافت که برای لطافت که تجربه کنم حتی کمی تغییر را
اما ان هم تکراریست برایم
نِقاب ها بی شمار شدند
و انسان ها کم
ترس وجود این دنیا را فرا گرفته
از شمار اینهمه دو رویی ها
حتی چند رویی ها
و ما هر روز درگیرِ این نقاب هایِ قشنگیم
و چه خوش خیالیم
به بودنشان
یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
خانه ات آباد کین ویرانه بوی گل گرفت
از پریشان گویی ام دیدی پریشان خاطرم
زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت
پرتو رنگ رخت با آن گل افشانی که داشت
در زیارتگاه دل پروانه بوی گل گرفت