من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر
دروغ هایم مرا تنبیه نکرد.
می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد.
هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت.
هر چه
خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم،
وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.
چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم
و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.
من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بـد نگویم به هوا، آب ، زمین
مـهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغـم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشـت را باز کنم، تا که دستی گردد
و بـه لبخنـدی خوش
دست در دست زمان بگذارم
خیلی دیر شد ...
دیدی مُردی ... دیدی الکی به این در و اون در می زدی ... هی گفتم گوش نکردی ...
دیدی هیچ کس نتونست کاری برات بکنه ... دیدی الکی به این دنیا دل بستی؟
دیدی خودت موندی و خودت ... /
به عزت و شرف لااله الله ...
بلند بگو لا اله الله ...
«من و نبرید ... من هنوز برا خودم کاری نکردم ...
.............................................................................
ناگهان چقدر زود دیر می شود . . . .