ﺳﮑﻮﺕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﻮﺩﻧﺖ،
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ...
ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ! ؟ ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !؟
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻤﺖ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻤﺖ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮔﺎﻫﯽ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻕ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ، ﺩﺭﺳﺖ ﺭﻭ ﺑﺮﻭﯼ ﻣﻦ!
ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭا
دنیای عجیبی ست دنیای ما آدمها
برهنه می آییم، برهنه میرویم
با این همه عریانی…قلب هیچکس پیدا نیست
دوست می داریم،دوست داشته میشویم
با این همه تنهاییم…
به زندگی خیلی ها غبطه می خوریم
خیلی ها به زندگی ما غبطه می خورند
با این همه هرگز راضی نیستیم…
همه روزی میمیرند،همه روزی میمیریم
با این همه حرص ما را پایانی نیست..
در حالی که همیشه از درد زیستن می نالیم
همه گاهی گناه می کنند، همه گاهی گناه میکنیم
با این همه ما مقصر نیستیم و انگشت اشاره مان همیشه سوی دیگریست
دنیای عجیبی ست
دنیای عجیب ما آدمها…..
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام بنشین تماشایت کنم
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سرا پایت کنم
بنشین که من با هر نظر با چشم دل با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر از روی زیبایت کنم
بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم
بوسم تو را با هر نفس ای بخت دور از دسترس
ور بانگ برداری که بس غمگین تماشایت کنم
تا کهکشان تا بی نشان بازو به بازویت دهم
با همزمانی همدلی جان را هم آوایت کنم
ای عطر و نور توامان یک دم اکر یابم امان
در شعری از رنگین کمان بانوی رویایت کنم
بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟!
" فریدون مشیری "
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام
گوئیا او مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آئینه می پرس ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آیینه می بینم که ، وای
سایه ای هم زآنچه بودم نیستم
همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام
می رو م ... اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا ... ؟ منزل کجا ... ؟ مقصود چیست ... ؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
او چو در من مرد ، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در برگرفت
آه .... آری ... این منم ... اما چه سود
او که در من بود ، دیگر ، نیست ، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
او که در من بود ، آخر کیست ، کیست ؟
" فروغ فرخزاد "
با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟
پر کرد سینهام را فریاد بی شکیبم با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی ای بغض بیگناهی بشکن به هایهایم
سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان دیو است پیش رویم، غول است در قفایم
بر تودههای نعش است پایی که میگذارم بر چشمههای خون است چشمی که میگشایم
در ماتم عزیزان، چون ابر اشکریزان با برگ همزبانم، با باد هنموایم
آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند تیغ است بر گلویم، حرفیست با خدایم
سیلابههای درد است رمزی که مینویسم خونابههای رنج است شعری که میسرایم
چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم
ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین تا حال دل بگوید، آوای نارسایم
شبها برای باران گویم حکایت خویش با برگها بپیوند تا بشنوی صدایم
دیدم که زردرویی از من نمیپسندی من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم
روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم. |
تا که یک شب دست در
دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر این جا کجاست؟؟
گفت این جا خانه ی خوب خداست !!
گفت این جا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند !
با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟!
گفت آری خانه ی او بی ریاست ...
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش ... روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است !!
دوستی را دوست معنا می دهد
قهر هم با دوست معنا می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست ...
قهری او هم نشان دوستی است
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد ...
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود ...