دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

سلام به وبگاه من خوش امدید.
نظر یادتون نره
باذکر صلوات کپی شود.
***************************
بعضی حـــــرفا رو نمیشه گفت ... باید خـــــورد !

ولی بعضی حرفـــارو ... نه میشه گفت ... نه میشه خـــورد !

می مــونه سَــــرِ دل !


میشه دلتنگــــــی ، میشه بغــــض ، میشه سکــــــوت ،

میشه همــــون وقتی که خـــودتم نمیـــدونی چه مــــرگته !

**به ویلاگ جدیدمون هم سری بزنید خالی از لطف نیست **

http://ashtibaketab.blog.ir

همچنین خوشحال میشم از نظرات و پیشنهاداتتون هم بهره ای ببریم

با سپاس از همراهان همیشگی

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۸ بهمن ۹۴، ۰۹:۴۶ - مهدی ابوفاطمه
    :)
۰۷
بهمن ۹۴

"اگر عمر دوباره داشتم..."
«دان هرالد»، کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى، داراى تألیفات زیادى است اما قطعه کوتاهش با عنوان «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف کرد. با هم این قطعه زیبا را مى‌خوانیم:
البته آب ریخته را نتوان به کوزه بازگرداند، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد.
اگر عمر دوباره داشتم، مى‌کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم.
همه‌چیز را آسان مى‌گرفتم.
از آنچه در عمر اوّلم بودم، ابله‌تر مى‌شدم.
فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى‌گرفتم.
اهمیت کمترى به بهداشت مى‌دادم.
بیشتر به مسافرت مى‌رفتم.
از کوه‌هاى بیشترى بالا مى‌رفتم و در رودخانه‌هاى بیشترى شنا مى‌کردم.
بستنى بیشتر مى‌خوردم و اسفناج کمتر.
مشکلات واقعى بیشترى مى‌داشتم و مشکلات واهى کمترى.
آخر، ببینید، من از آن آدم‌هایى بوده‌ام که بسیار محتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده‌ام، ساعت به ساعت و روز به روز. اوه! البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته‌ام؛ اما اگر عمر دوباره داشتم، از این لحظاتِ خوشى، بیشتر مى‌داشتم.
من هرگز جایى بدون یک دماسنج، یک شیشه داروى قِره‌قِره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى‌روم؛ اما اگر عمر دوباره داشتم، سبک‌تر سفر مى‌کردم.
در مدرسه گلوله‌هاى کاغذى بیشترى به معلم‌هایم پرتاب مى‌کردم.
دیرتر به رختخواب مى‌رفتم و مى‌خوابیدم.
بیشتر عاشق مى‌شدم.
به ماهیگیرى بیشتر مى‌رفتم.
پایکوبى و دست‌افشانى بیشتر مى‌کردم.
سوار چرخ‌وفلک بیشتر مى‌شدم و به سیرک بیشتر مى‌رفتم.
در روزگارى که تقریبآ همگان وقت و عمرشان را وقف بررسى وخامت اوضاع مى‌کنند، من برپا مى‌شدم و به ستایش سهل و آسان‌تر گرفتن اوضاع مى‌پرداختم؛ زیرا من با «ویل دورانت» موافقم که مى‌گوید: «شادى از خرد عاقل‌تر است.»
اگر عمر دوباره داشتم، گل مینا از چمنزارها بیشتر مى‌چیدم...