باز دستی در وجودم زنگ زد یک نفر آمد دلم را رنگ زد
یک نفر از نوت پر آوازه تر یک نفر از اطلسی ها تازه تر
ماند اما بر سر من چتر او در تن من قطره ای از عطر او
رفت و با شمشیر خود نازم نکرد رفت و از زنجیر خود بازم نکرد
مکس کن در موج تو در توی من خش خشی می آید از آن سوی من
گوش کن طفلی به سوی ماه رفت یک نفر انگار در من راه رفت
نقره پاش دشت خوابستان منم آبــشار آفـتـابســتان منم
من پر از اسلیمی و معماری ام من پر از تذهیب و خاتم کاری ام
من پرم از لعل و یاقوت و عقیق من پرم از زیور آلات عتیق
شهر ما دروازه کاشانه هاست شهر ما در دست صاحبخانه هاست
ای خدای مهربان و پاکِ ما دفن کن شمشیر را در خاکِ ما
شهر باران را به رومان باز کن خاک مان را معدن آواز کن
برگرفته از مجموعه شعر «کشف های مکاشفه» اثر احمد عزیزی.