۲۱
اسفند ۹۲
شبى از پشت یک تنهایى نمناک و بارانى
ترا با لحجه ى گلهاى نیلوفر صدا کردم
تمام شب براى باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوى نقره اى در کوچه هاى آبى احساس
تورا از بین گلهایى که در تنهایى ام روئید, با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبى ترین موج تمناى دلم گفتى:
دلم حیران و سرگردان چشمانى است رؤیایى...
و من تنها براى دیدن زیبایى آن چشم
تورا در دشتى از تنهایى و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و بعد از عبور تلخ و غمگینت, حریم چشمهایم را
بروى اشکى از جنس غروب ساکت و نارنجى خورشید وا کردم
نمیدانم چرا رفتى, نمیدانم چرا …شاید خطا کردم!
و تو بى آنکه فکر غربت چشمان من باشى
نمیدانم کجا؟ تا کى؟ براى چه ؟!
ولى رفتى و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مى بارید!
و بعد از رفتنت یک قلب دریایى, ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمى خاکسترى گم شد
و گنجشکى که هر روز از کنار پنجره
با مهربانى دانه بر مى چید
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو, آسمان چشمهایم خیس باران بود!
و بعد از رفتنت انگار کسى حس کرد
من بى تو, تمام هستى ام از دست خواهد رفت...
کسى حس کرد من بى تو, هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسى فهمید تو, نام مرا از یاد خواهى برد
و من در حالتى مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظارى که بدون پاسخ و سرد است
و من در اوج پائیزى ترین ویرانى یک دل
میان غصه اى از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا... ؟!شاید به رسم و عادت پروانگى مان باز
براى شادى و خوشبختى باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
دعا کردم, دعا کردم...
۹۲/۱۲/۲۱