۲۴
اسفند ۹۳
چقدر سخت است وقتی که می خواهم در فرار از تنهایی ، بند کفشهایم را محکم کنم.
پاها راه رفتن ندارند اما کفشها همسفر می خواهند.
میخواهند همقدم جاده باشند.
و شعر سفر بسرایند.
آنها نمیدانند وقتی پاها دلشان نیاید قدم از قدم بردارند عاشقانه ترین ترانه ها هم نمیتوانند کفشها را به راه بیندازند.
من به کفشهایم می گویم صبر کنید شاید او خودش بیاید و کفشهایم میخندند به
خوش خیالی من که هر صدایی را که می شنود می گوید این دیگر صدای کفشهای
اوست…
*متن های ادبی رادیو هفت*
۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۳