سه چهار سالگی ام محو است و دور.
تنها نیشگون های ریز مادرم یادم می آید و صدای پره های پنکه آهنی.
پنج سالگی ام سبک بال گذشت.
لا به لای خوشه های طلایی
گندم زار. باد، فکر و خیالم را می برد تا انتهای مزرعه رویا ها.
شش سالگی ام با شوق رفتن به مدرسه گذشت.
وقتی همسایه خانه کناری می پرسید: راستی، کی به مدرسه می روی؟ و من ذوق زده می گفتم: از سال آینده.
هفت سالگی ام لا به لای الف ها و ب های دفتر مشق تمام شد.
لا به لای نقطه سر
خط ها. ریاضی ضعیف هشت و نه سالگی ام با یک شکلات خرگوشی شیرین شد.
خودنویس ده سالگی ام خاطراتم را رونویسی کرد.
هنوز هم گاهی عطر خاک باغچه از ذهنم می گذرد.
یازده سالگی ام شاید بزرگ بوده ام. یک تناقض محض میان بزرگی و کوچکی.
یادم هست که
روز ها را می شمردم تا خرداد تمام شود.
و خرداد ها تمام می شد با یک پلک بر هم
زدن.
می فهمیدم چقدر دلم برای نقاشی های بی هدف کودکی ام تنگ است.