آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
اگه یه مردادی رو ناراحت کردی
فقــــــــــط کـــافیه بذاری چند روز بگذره
اون چــــند روز واســـش خیـــلی مهمه
چـــــون میشــیـــــــــنه فِــــکر میـــــکنه
هـم رفتارِ تو ، هم خودش رو آنالیز میکنه
بعد از این چند روز کافیــه فقـــط بهــش یـه لبخند بزنی
با اینـــــــکه ممـــکنه هنوز ناراحـــت و غمــــگین باشه
ولی ارزشِ لبخند تورو بیشتر می دونه بهت میـخنده
هیچ وقتِ هیچ وقت ، ازون جروبحث
از زبــــونش هیــــــچی نمیـــــــــشنوی
دلت را خانه ی ما کن، مصفا کردنش با من
به ما درد دل افشا کن، مداوا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من
بیفشان قطره ی اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص، دریا کردنش با من
به کوه گفتم عشق چیست؟ لرزید.
به ابر گفتم عشق چیست؟ بارید.
به باد گفتم عشق چیست؟ وزید.
به پروانه گفتم عشق چیست؟ نالید.
به گل گفتم عشق چیست؟ پرپر شد.
و به انسان گفتم عشق چیست؟
اشک از دیدگانش جاری شد و گفت؟ دیوانگیست!!!
سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدنها، دیدنها؟ کو اوج "نه من"، دره "او"؟
و ندا آمد: لب بسته بپو
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر "او" میچید، "او" میچید
و ندا آمد: و هجومی از خورشید
از صخره شدم بالا
آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم
این چنین عشق تو در سینه نگهداشت منم
آنکه در ناز فرو رفته و شاداب توئی
آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم
آنکه هرگز نگشود دفتر احساس توئی
آنکه رویای تو را خاطره پنداشت منم
آدمیزاد است دیگر...
گاهی کلی دلیل برای رفتن دارد،
اما دنبال یک بهانه میگردد که بماند!!!
همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد
سر مغرور من ! با میل دل باید کنار آمد