دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

سلام به وبگاه من خوش امدید.
نظر یادتون نره
باذکر صلوات کپی شود.
***************************
بعضی حـــــرفا رو نمیشه گفت ... باید خـــــورد !

ولی بعضی حرفـــارو ... نه میشه گفت ... نه میشه خـــورد !

می مــونه سَــــرِ دل !


میشه دلتنگــــــی ، میشه بغــــض ، میشه سکــــــوت ،

میشه همــــون وقتی که خـــودتم نمیـــدونی چه مــــرگته !

**به ویلاگ جدیدمون هم سری بزنید خالی از لطف نیست **

http://ashtibaketab.blog.ir

همچنین خوشحال میشم از نظرات و پیشنهاداتتون هم بهره ای ببریم

با سپاس از همراهان همیشگی

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۸ بهمن ۹۴، ۰۹:۴۶ - مهدی ابوفاطمه
    :)

۱۶ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۱
دی ۹۳

خدایا چقدر نجیبی رو زمین !!! @};-
پس از اَفرینش اَدم ، خدا گفت:
نازنینم اَدم….
با تو رازی دارم …
اندکی پیشتر اَی ..

اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
… زیر چشمی به خدا می نگریست !..
محو لبخند غم آلود خدا !.. دلش انگار گریست …..

نازنینم اَدم!!.
قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید !!!..
یاد من باش … که بس تنهایم !!….

بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت :

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۲
سین میم
۱۱
دی ۹۳

امشب از آسمان دیده‌ی تو
روی شعرم ستاره می‌بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه‌هایم جرقه می‌کارد 

شعر دیوانه‌ی تب‌آلودم
شرمگین از شیار خواهش‌ها
پیکرش را دوباره می‌سوزد
عطش جاودان آتش‌ها 

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۵
سین میم
۰۶
دی ۹۳

دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم
بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم
آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۳
سین میم
۰۵
دی ۹۳

خنده بر لب میزنم تا کس نداند درد من
ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت…!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۳ ، ۲۲:۱۷
سین میم
۰۳
دی ۹۳

اولین بار که همدیگر رو دیدیم آنقدر زیبا و جذاب بود که من حتی لحظه ای به خودم فرصت ندادم که شیشه ی عینک غبار گرفته ام را پاک کنم چرا که در ان صورت برای چند ثانیه از دیدنش محروم می شدم.اما همینک از آخرین دیدار صمیمانه ما چندین سال می گذرداو یک پرستوی مهاجر بود
اومده بود و کنج دیوار خونه ی دل من نشسته بود

اومده بود تا قشنگی سرزمین های رویایی را که دیده بود برام تعریف کنه
اومده بود تا منو به خونه دل خودش ببره
اما من چه کردم؟
من کودکی بودم که زیبایی پرستو مدهوشش کرده بود
پرستو را می خواستم و به این فکر نمی کردم که خواسته ی اون چیه
با خودخواهی تمام برای خودم نگهش داشتم
از باز های شکاری و عقاب ها برایش گفتم تا هراس به او اجازه رفتن ندهد
و بزرگ ترین اشتباه من همین بود پرستو کوچولو
من فراموش کردم که پرنده ی مهاجر باید پرواز کند و آزادانه به سرزمین های گرم سیری برود
من خواستم که او را در سرزمین سردسیری خود نگاه دارم چون پرواز کردن نیاموخته بودم و رسم پرواز نمی دانستم
حال آموختم که :”تا کبوتر هست پرواز باید کرد”.و حالا من حاضرم که به سرزمین او پرواز کنم
یک درس بزرگ یاد گرفتم:اگه پرواز بلد نیستی هیچ وقت عاشق یک پرستو نشو چرا که پرستو زیبایی خود را در پرواز نشان میدهد, جاییکه تو هیچ وقت حضور نداریپرستو در آسمونه که عشق شو نشون میده نه تو یه قفس حتی یه قفس که از طلا ساخته شده باشه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۵
سین میم
۰۳
دی ۹۳

 

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم
به دریا می زدم در باد و آتش خانه می کردم

چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم

اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم

چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد
چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم

یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد
اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم

سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش
دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

علیرضا قزوه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۰:۴۹
سین میم