تو آمدی و کوچه های مدینه را باران شکوفه پوشاند؛ آمدی و آینه ها، به
پابوسی ات، آب های جهان را
به انعکاس برخاستند. آمدی، تو یازدهمین چراغ پرفروغ ولایت باشی.
سر گشته ای به ساحل دریا،
نزدیک یک صدف،
سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است !
***
گوهر نبود - اگر چه - ولی در نهاد او،
چیزی نهفته بود، که می گفت ،
از سنگ بهتر است !
***
جان مایه ای به روشنی نور، عشق، شعر،
از سنگ می دمید !
انگار
دل بود ! می تپید !
اما چراغ آینه اش در غبار بود !
***
دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود .
آئینه نیز روی خوش آشنا بدید
با صدا امید، دیده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،
در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگین دل، از صداقت آئینه یکه خورد !
آئینه را شکست !
مهرداد بهار
بی عشق هیچ فلسفه ای در جهــــــان نبود
احســــاس در " الهــــه ی نازِ بنــــــان " نبود
بی شک اگرکه خلق نمی شد "گناهِ عشق"
دیگر خـــــدا به فکـــرِ "شـبِ امتحـــان" نبود
بنشین رفیــــق! تــــا که کمی درد دل کنیم
انـــــدازه ی تو هیـــــــچ کسی مهربان نبود
مرا در جنت قلبت بده باغی که مدهوشم
اگررستم زندتیرم٬ زمین گیرت نخواهم شد
اگر ازعشق تو بگریزم ببرحکم ابد بر من
تمام عمر روحم را ز زنجیرت نخواهم شد
من ازحالم چه میدانم که فردا هم نفس دارم
که از جان بگذرم امازتصویرت نخواهم شد
همه عمرم همان دانم که من چیزی نمیدانم
ولی دل خوب میدانداسیر زخم شمشیرت نخواهم شد
شبانگاهان که میخوابم به خوابم نیز میبینم
فدای چهره ماهت٬بدان پیرت نخواهم شد
قلم برخیز ازشوقت٬که اکنون روزموعد شد
تبرهم بردلم زن باز٬درگیرت نخواهم شد
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
کاش وقتی زندگی فرصت دهد ؛ گاهی از پروانه ها یادی کنبم
کاش بخشی از زمان خویش را؛ وقت قسمت کردن شادی کنیم
کاش وقتی آسمان بارانی ست؛ از زلال چشم هایش تر شویم
وقت پاییز از هجوم دست باد؛ کاش مثل پونه ها پرپر شویم
گاهی دلتنگ شقایق ها شویم؛ به نگاه سرخ شان عادت کنیم